کلبه سست خیال من....
گاهی چشمانت را ببند و خود را در جنگلی تصور کن که برگ های زرد و نارنجی اش زیر کفش هایت صدا میدهند و چه زیبا خش خش می کنند….
کمی که جلوتر میروی، کلبه همیشگی ات را می بینی. خوشحال و پر نشاط دست در دست باد، نزدیک میشوی و از پل چوبی عبور میکنی…
به کلبه که رسیدی، در را باز میکنی….
و وارد میشوی…
میخواهی روی صندلی بنشینی اما ناگاه می افتی!!!
چشمانت را که باز میکنی می بینی به طرز فجیعی از تخت افتادی!
نه کلبه ایی هست!
نه پلی!
نه درختی!
نه جنگلی!
ناگهان صدای مادر تو را به خود میاورد!
“پاشو لنگ ظهر!! چقدر میخوابی!!
…….
پ.ن: قصه خیلی از ماها همین کلبه و خواب و افتادنه…! یکیش خود من! اینقدر خیالم اوج میگیره که بعضی اوفات از رو تخت فکرم میفتم و با کله میخورم زمین..
رویا و خیال خیلی خوبه.. اما نه در حدی که اونقدر اوج بگیره که بال های تفکرت بسوزه و …
سقوط…
مراقب فکرامون باشیم…
برگرفته